پارت هفده

زمان ارسال : ۳۲۰ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه

_تو هم شنیدی؟
_خیلی واضح!
_صدای چی بود؟
_نمی...دونم...
نگاهم به تاریکی شب قفل شده بود. به آمین که میدونستم یه جایی اون بیرونه و همه ی آتیشا داره از گور اون بلند میشه!
پیام پرسید:
_کجا میری؟
تازه وقتی پیام دستمو گرفت حواسم جمع شد و متوجه شدم دارم میرم سمت پنجره.
_میرم یه نگاهی بندازم.
_بابا بی‌خیال، اصلاً بیا نشنیده اش بگیریم!
_خیلی خب، کاری ندارم فقط یه نگاه

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Niloofar

    10

    چقدررررررر این برادراش رو دارن دلم میخاد از وسط نصفشون کنم😒

    ۱۰ ماه پیش
  • زهرا باقری | نویسنده رمان

    خیلی نامردن 🤦😑

    ۱۰ ماه پیش
  • جادوگر

    10

    میخوام بدونم تو دنیای واقعی همچین آدمای پروبا حقارت نفس مثل این اویزونا وجود دارن؟امیرهم باید قدر پیامو بیشتر بدونه.کاپشنشو و لباسشو آتیش زد.دعوتش کرد خونش.شبم میخواد پیشش بمونه.ولی شخصیت پردازی عالیه

    ۱۱ ماه پیش
  • زهرا باقری | نویسنده رمان

    منظورت کاوه ست؟؟😂😂😂 مرسی عزیزم😍😍😍🥰

    ۱۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.